کلبه سرای داستان (آموزنده)

रीहऌॠऋँ مـــن و تـــو ऋँॠऌहरी

▒▒ عشق من ، دلتنگم ، غمگینم و خسته. دلم برای با تو بودنها تنگ شده. دلم برای خنده های زیبایت تنگ شده. عشق من برگرد. برگرد و عاشق خسته ات را دوباره به اوج ببر که حال وقت رفتن نبود ، وقت تنهایی نبود و من ، و من طاقت خالی ماندن دستانم را ندارم. برگرد و بازهم دستانم را گرمی بخش . برگرد و باز هم دلم را نورانی کن ، که همانا تو معشوق من هستی و همیشه خواهی بود ▒▒

کلبه سرای داستان (آموزنده)

 

 

 

قضاوت و نتیجه گیري عجولانه

 مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هواي در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندي هیجان پسرش را تحسین کرد.

 
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهاي پدر و پسر را می شنیدند و ازحرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند”.
 
 زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه می کردند.  باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد، آب روي من چکید.
 
  زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “ چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟”!
 مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من براي اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!
 
نتیجه اخلاقی "ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیري کنیم"
 
 
داستان شماره 2...مشتري فقیر
 
در اوزاکاي ژاپن ، شیرینی سراي بسیار مشهوري بودشهرت آن به خاطر شیرینی هاي خوشمزه اي بود که می پخت. مشتري هاي بسیار ثروتمندي به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت براي خوش آمد مشتري ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتري چقدر ثروتمند است.
 یک روز مرد فقیري با لباس هاي مندرس و موهاي ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش خوان آمد، قبل از آن که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناري کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوري تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی براي یک تکه شیرینی بیابد.
 
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست هاي مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترك می کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد وقتی مشتري فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که براي مشتري هاي ثروتمند از جاي خود بلند نم یشوید، چرا براي مردي فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
 
 صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر هم هي پولی را که داشت براي یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی براي او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که براي مرد فقیر، خوب و باارزش است.
 
 
آخرین پیام مادر
 
 وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند ....
 گروه حوادث  :همه خاطره هاي مردم چین از روز دوازدهم مه  2008 تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند. زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه هاي جاودان را به یاد بیاورند. نام هاي قهرمانان بی نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند .
 
زندگی آنها در گذشته عادي بود اما پس از فاجعه « سی چوان » خیلی ها تبدیل به قهرمان  شدند. شاید این دیگر براي خودشان روشن نباشد که چه کاري انجام دادند، اما حماسه هایی
که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است .
 
 وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود .
 
 ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرماي موجودي ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
 
وقتی آوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه اي از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه اي وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است . مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روي صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندي، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
 

 

بیل گیتس و روزنامه فروش

 

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروت مند تر هم هست؟ در جواب گفت بله فقط یک نفر پرسیدن کی هست؟

در جواب گفت: من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه هاي در  حقیقت طراحی ماکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزي میکردم، در فرودگاهی در نیویورك بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،

دست کردم توي جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار براي خودت.

 

زخم هاي عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادي کودکش لذت میبرد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوي فرزندش شنا میکند .مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.... تمساح با یک چرخش پاهاي کودك را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.

تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالی بود، صداي فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بیابد.

پاهایش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهایش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودك مصاحبه می کرد از او خواست تا جاي زخمهایش را به او نشان دهد پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم ،اینها خراش هاي عشق مادرم هستند.... 

 

دختر کشاورز

 

روزي روزگاري یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادي را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار براي اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاري میکنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه اي خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد .

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوي خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزي نگفت! سپس پیرمرد از دخترك خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد . تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه اي براي آن دختر داشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1 دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2 هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3 یکی از آن سنگریزه هاي سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان
نیفتد.

لحظه اي به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکري است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاري است که آن دختر زیرك انجام داد:دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازي، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه هاي دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترك گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه اي را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه اي که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه اي که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گري خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه اي که 100 درصد به نفع آنها بود.
1  همیشه یک راه حل براي مشکلات پیچیده وجود دارد.
2 این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3 هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده هاي مثبت و تصمیم هاي عاقلانه باشد.

 

...این مطالب توسط اقای مصطفی قدیری جمع اوری شده است...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: